نون والقلم - 7 جلال آل احمد

نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 227
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 227
بازدید ماه : 1301
بازدید سال : 8630
بازدید کلی : 177938

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 227
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 227
بازدید ماه : 1301
بازدید کل : 177938
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 9 مرداد 1387
نظرات

 

 

 

 

7

 مجلس ششم

 

 جان دلم که شما باشید ، حالا از آن طرف بشنوید که در شهر چه خبرها بود . یک هفته پس از بار عام عالی قاپو یک روز صبح کله ی سحر ، توی شهر چو افتاد که قبله ی عالم با تمام وزرا و قشون و حشم و حرمسرا ، شبانه در رفته و به زودی قلندرها می آیند سرکار ؛ وشهر را می چاپند و همه ی مردم را از دم شمشیر می گذرانند و خون بچه ها را تو شیشه می کنند . تک و توک مردهایی که از حمام یا مسجد برمی گشتند یا آدم های کنجکاو که همان کله ی سحری راه افتاده بودند و دم در خانه ی عمه و خاله ودوست و آشنا دنبال خبر تازه می گشتند ، وقتی به هم می رسیدند ، حدس و تخمین هاشان دنبال خبر تازه می گشتند ، وقتی به هم می رسیدند ، حدس و تخمین هاشان را به عنوان آن چه به چشم خودشان دیده بودند . و هرکدام ترس و وحشتی را که نسبت به آینده داشتند یا آرزویی را که در دل می پرورند ، به صورت خبرهای خوب و بد و موافق و مخالف در می آوردند و به گوش دیگران می رساندند . اما آن هایی که خانه شان نزدیک درواره های شهر بود به چشم خودشان کالسکه ی قبله ی عالم را دیده بودند که قبل از خروس خوان با یساول و قراول به سرعت از دروازه بیرون رفته بود بعد هم چاروادارهایی که اول صبح از دهات اطراف سبزی و تره بار پاییزه را به میدان شهر می آوردند ، اردوی قبله ی عالم را دیده بودند که از پشت کوه پایین دست شهر ، چهار نعل می تاخته .

 کم کم که روز بلند شد و مردم تک و توک و با هزار ترس و لرز و احتیاط از خانه هاشان درآمدند ؛ دیدند که درهای ارگ حکومتی بسته و توی تمام شهر برای نمونه هم شده، یک گشتی و قراول پیدا نمی شود و بازارها بسته است ؛ اما دور و برتکیه ها و پاتوق قلندرها برو بیایی است که نگو.و بعد که دیدند خبری از بکش بکش نیست ، عده ی بیش تری جرات پیدا کردند و از خانه هاشان درآمدند و جمعیت بی کاره ی محتاط که نگو . و بعد که دیدند خبری از بکش بکش نیست ، عده بیش تری جرات پیدا کردند و ازخانه هاشان درآمدند و جمعیت بی کاره ی محتاط که همه شان همه «حیدر ، حیدر!» و «صفدر ، صفدر!» می گفتند و به طرف تکیه های قلندرها رو آورده بودند ، تو کوچه ها دم به ساعت بیش تر شد و شد و شد تا یک مرتبه فریاد «الله، الله !» از تمام شهر به آسمان رفت و مردم افتادند دنبال قلندرها...و آفتاب تازه سرزده بود که قلندرها به جلو و مردم به دنبال ، همه ی قراول خانه ها را گرفتند . اما توی هیچ کدام از قراول خانه ها بیش از سه چهار تا قراول پیرمردنی غافلگیر نشدند ؛ که آن ها هم یا هیچ وقت آزارشان به کسی نرسیده بود یا اگر رسیده بود ، کسی یادش نمانده بود تا حالا تقاص بکشد. این بود که همه ی قراول ها را یکتا پیراهن مرخص کردند . توی هرکدام از قراول خانه ها ، یک دسته از قلندرها ساخلو کردند و توی همین بگیر و ببند بود که سه تا از مامورهای خفیه ی حکومتی که آن هفت تا بازاری را سر به نیست کرده بودند ، گرفتار شدند که درست یا نادرست ، هرسه تاشان را مثله کردند و پشت و روسوار بر خرهای حنا بسته با زرنا و دف و نقاره دور کوچه و بازار گرداندند .

 کار قراول خانه ها که تمام شد ، مردم باز به دنبال قلندرها راه افتادند توی شهر ، به چاپیدن اسلحه فروشی ها . در دکان ها را شکستند و هرچه تفنگ و تیر و کمان و گرز و سپر گیر آوردند ، غارت کردند ، و بعد رفتند سراغ دروازه ها و پای هر کدام از هفت دروازه ی شهر ، یک دسته از قلندرهای قلچماق را مامور گذاشتند که رفت و آمد به شهر زیر نظر خودشان باشد و حسابی و کتابی داشته باشد . و آفتاب تازه بالا آمده بود که معلوم نشد چرا بازار علاف ها آتش گرفت و اول کسی که هستی و نیستی اش سوخت ، مشهدی رمضان علاف خودمان بود ؛ که با سرو لباس سوخته رفته توی تکیه ی زنبور کچی ها و بست نشست.و بعد چو افتاد که مامورهای خفیه ی حکومت بازار را آتش زده اند .چون می خواسته اند توی شهر قحطی بیندازند و از مردم انتقام بکشند . و هنوز آتش بازار علاف ها حسابی زبانه نکشیده بود که در آن سر شهر ، انبارهای حکومتی غارت شد و هرچه برنج و روغن و گندم و جو به دست مردم رسید ، به یغما رفت .

 از این به بعد ، ترس از قحطی و گرسنگی و ناامنی همه ی مردم را جری کرده و مردم یک پارچه از خانه هاشان ریختند بیرون ، به جست و جوی خبری یا شرکت در واقعه ای یا تهیه ی آزوقه ای . و در همین حین بود که عده ای ریختند در دوستاق خانه ی حکومتی را شکستند و زندانی های ابد را از توی سیاه چال ها کشیدند بیرون و آزاد کردند . و هنوز ظهر نشده بود که جارچی ها راه افتادند توی شهر و از طرف تراب ترکش دوز ، مردم را به آرامش دعوت کردند و رسما خبر دادند که قبله ی عالم با قشون و حشم به اسم قشلاق ، در رفته ؛ و شهر در اختیار قلندرها است و از این به بعد هرکسی به دین و مذهب خودش آزاد است ، و هیچ کس حق تعدی به کسی را ندارد و هرکه دزدی و هیزی بکند یا در خانه و دکان کسی را بشکند ، آنا گردش را می زنند و دوست و دشمن تامین جانی دارند ؛ به شرط آن که هر کسی تفنگ یا هونگ برنجی توی خانه اش هست تا غروب همان روز تحویل تکیه ی زنبور کچی ها بدهد و قیمتش را بستاند ؛ و در غیر این صورت ، قلندرها حق دارند از فردا صبح توی هر خانه ای این دو قلم جنس را پیدا کردند ، ضبط کنند و صاحبش را ببرند دوستاق خانه ، و سرظهر از پای هفت دروازه ی شهر توپ خانه ی قلندرها به صدا درآمد و خبر فتح شهر را به گوش اهل دهات اطراف رساند و بعد ، یک ساعت تمام نقاره خانه ها از سرهفت تا دروازه کوبیدند .

 از ظهر به بعد اوضاع شهر آرام تر شد . سفره ها که پهن شد ، مردم هرجا که بودند وارفتند وبعد چانه هاشان گرم شد و بعد هم چرت شان گرفت . آتش بازار علاف ها هم خاموش شد و قلندرهای شوشکه بسته و تفنگ به کول از بعدازظهر توی کوچه ها پیداشان شد ؛ و کاسب کارها که خیال شان کم کم راحت شده بود ، تک وتوک راه افتادند که بروند دکان هاشان را بازکنند و جارچی ها هرکدام دوتا قلندر شوشکه بسته ، همین جور توشهر می گشتند و وعده ی امن و امان می دادند تا خیال اهالی دورافتاده ترین پس کوچه ها را هم راحت کرده باشند . عین بیماری که مرض از تنش بیرون برود ، چه طور اول حسابی عرق می کند ، بعد بی حال می شود و خوابش می برد ؟ شهر عین همان بیمار بعد از یک تب تند ، اول عرق کرد ؛ بعد آرام شد تا فردا به سلامت از جایش بلند بشود .

 جان دلم که شما باشید ، همان بعدازظهر ، ترسوترین اهالی شهر هم که خیالش راحت شد و همه از توی پستوهایی که قایم شده بودند ، در آمدند ؛ یک نفر آدم نوکرباب ، ترسان و لرزان خودش را رساند دم در تکیه ی زنبور کچی ها و به هرکه می رسید سراغ رییس قلندرها را می گرفت . اما توی آن شلوغی اطراف تکیه، کسی گوشش بدهکار نبود . تا عاقبت یکی از قلندرها از حرکات آهسته ی او زمزمه ای که در گوش این و آن می کرد شک برش داشت و آمد جلو که ببیند چه کاره است و چه می خواهد . وقتی فهمید با که کار دارد ، پرسید :

 - اگر تو تنبانت خرابی نمی کنی ، بگو ببینم چه کار داری؟

 یارو در جواب گفت :

 -آره داداش تو حق داری . در که همیشه به یک پاشنه نمی گردد .

 قلندر گفت :

 -فلسفه نباف . گفتم با شخص واحد چه کار داری ؟

 یارو گفت :

 -من با شخص واحد کار ندارم . با سرکرده ی شماها کار دارم .

 قلندر گفت :

 -سرکرده ی ما همان است دیگر . جانت درآید ، بگو ببینم چه کار داری؟

 یارو گفت :

 -چه بذربان ! پیغام مهمی برایش دارم .

 قلندر گفت :

 -نکند پیش خود قبله ی عالم آمده باشی .

 یارو گفت :

 -نه برادر . ما را چه به قبله ی عالم ؟ از پیش میزان الشریعه آمده ام و خانلرخان .

 قلندر گفت :

 -آهاه ! جانت درآید . پس راه بیفت بیا دنبال من .

 و هردو رفتند توی تکیه . یک گوشه ی تکیه تلنباری بود از هونگ برنجی ، و گوشه ی دیگر کپه ی بزرگی از هیزم ، و خور خور دم آهنگری از پس یکی از دیوارها گوش را کر می کرد . و از سر دودکش ، دودی به آسمان می رفت که نگو ، و قلندرها هرکدام به کاری مشغول بودند .عده ای هیزم می بردند توی زیرزمین و عده ای آب می کشیدند و عده ای حساب هونگ ها را می پرسیدند و هرکدام را بسته به جنس برنج شان دسته بندی می کردند قلندر راهنما به جلو ، و مرد پیغام آور به دنبالش ، از پلکان رفتند بالا و تپیدند توی یکی از حجره های بالاخانه که با حصیر فرش شده بود و اطرافش سه چهارتا پوست تخت افتاده بود و سه نفر قلندر پیر و هم سن و سال ، روی آن ها نشسته بودند و نقشه ای جلو روی شان پهن بود و داشتند حرف می زدند .مرد پیغام آور سلامی و تعظیمی کرد و دست به سینه همان دم در ایستاد، اما قلندر راهنما گفت :«الله ، الله» و رفت کنار یکی از آن سه نفر ، که تراب ترکش دوز باشد ، دولا شد و شانه اش را بوسید و در گوشش چیزی گفت که تراب ترکش دوز برگشت و گفت :

 -عجب ! گمان نمی کردم این حضرات چنین دل و جراتی داشته باشند . چرا قبله ی عالم نرفتند قشلاق ؟ بگو ببینم چه فرمایشی دارید ؟

 مرد پیغام آور گفت :

 - قربان ! فرمودند که اگر امان می دهید خدمت برسند ، قربان !

 تراب گفت :

 -عجب ! جارچی ها که ظهر تا حالا دارند امن و امان را تو بوق و کرنا می زنند .

 مرد پیغام آور گفت :

 - نه قربان ! امان نامه ی کتبی خواسته اند ، قربان !

 تراب گفت :

 -این دیگر بستگی دارد به کاری که از دست شان برمی آید . می خواهند بیایند این جا چه بگویند ؟

 پیغام آور گفت :

 - چه عرض کنم قربان ! به گمانم راجع به ارگ باشد قربان .

 تراب ترکش دوز لحظه ای به فکر فرورفت ، بعد رو کرد به یکی از دو نفر قلندر هم مجلس و گفت :

 -مولانا! تو چه می گویی ؟ عجب است که این خانلر خان هم مانده .

 مولانا گفت :

 -گمان نمی کنم عیبی داشته باشد . می شود امان نامه ی مشروط به دست شان داد . خانلرخان هم لابد مانده که در غیاب حکومتی خدمتی بکند لایق منصب ملک الشعرایی آینده اش .

 تراب ترکش دوز رو کرد به نفر بعدی و پرسید :

 -سید! عقیده ی تو چیست ؟

 سید گفت :

 به عقیده ی من به میزان الشریعه امام می دهیم ؛ به شرط این که اقتدا کند به امام جمعه ای که ما معین می کنیم . و دست از تکفیر بازی بردارد و موقوفات مدارس و دارالشفای شهر را هم تحویل بدهد . و با عزت و احترام خانه نشین بشود . خانلرخان هم شاعر است و شرط نمی خواهد . ازش پنج هزار سکه ی طلا مطالبه می کنیم .

 تراب ترکش دوز گفت :

 -عجب ! خوب گفتی . پس بردار و بنویس .

 امان نامه ها را نوشتند و دادند به دست همان قلندر راهنما که با مرد پیغام آور رفت ؛ و قلندرها دوباره پرداختند به بحث خودشان .

 مولانا گفت :

 -گمان نمی کنم شرایط تسلیم ارگ را با خودشان بیاورند .

 سید گفت :

 -احتیاجی به شرایط تسلیم نیست . یک تکان دیگر ، و کار تمام است . دو تا گلوله تو سینه ی دروازه ی ارگ و خلاص .

 تراب ترکش دوز گفت :

 -عجب ! خیال کرده ای ارگ حکومتی دوستاق خانه است که بشود این جوری درش را باز کرد ؟ سید جان ! هر حکومتی ، اگر حکومت مدینه ی فاضله هم باشد ، احتیاج به خفیه بازی و حفظ اسرار دارد تا بتواند ابهت خودش را تو دل مردم جا کند . باید دست نگه داشت تا شب بشود؛ و بی سر و صدا ارگ را گرفت ، نه با توپ و تفنگ . به هرصورت بهتر است دست نگه داریم تا این حضرات پیداشان بشود .

 سید گفت :

 -آمدیم و تا وقتی که این حضرات پیداشان بشود ، باقی مانده ی اردوی حکومت از داخل ارگ درآمد و هرچه را ما رشته ایم ، پنبه کرد . مگر ما می دانیم توی ارگ چه خبر هاست؟

 تراب ترکش دوز گفت :

 -الان توی ارگ فقط یک قسمت از حرمسرا باقی مانده که فقط باعث دردسر است و موجب تحریک های بعدی . بعد هم دوسه تا انبار باروت و آزوقه هست ، که خیلی به درد ما می خورد . می دانید که ما هنوز برای باروت ساختن لنگیم . تمام ارگ حکومتی برای ما یعنی همین انبارهای باروت و آزوقه .

 مولانا گفت :

 - من از این قضیه خبر نداشتم .

 تراب گفت :

 - عجب ! شما که خبر دارید جلاد دربار از اهل حق است . موبه موی مذاکرات آخرین بار عام را که برای تان گفتم از قول او گفتم . بعد از آن مجلس هم پخت و پزهایی شده که باز خبرش را برامان آورد . با این تمهیدی که زده اند و با این عجله دررفتن به قشلاق ، مثلا برای ما تله گذاشته اند . دام پهن کرده اند و رفته اند قایم شده اند که مرغ ها به هوای دانه از لانه درآیند و بعد آن ها سربرسند و طناب را بکشند .

 سید گفت :

 - در این صورت اصلا صلاح بوده که ما خودمان را آفتابی کنیم ؟ حالا مگر می شود جلوی مردم را گرفت ؟

 مولانا گفت :

 -یعنی می گویی ما دست روی دست می گذاشتیم و می نشستیم تماشا می کردیم ؟

 تراب ترکش دوز گفت :

 - می دانید که اگر ما دست بالا نمی کردیم قضایا به چه صورت درمی آمد ؟ اگر ما می نشستیم به تماشا ، آن وقت خود مردم دست از آستین درمی آوردند . در قفس را که باز کردی ، مرغ باید بپرد . اگر نپرید وای به حالش . قرار بوده اگر ما دست از پا خطا نکنیم ، به تحریک همین میزان الشریعه و با پول اوقاف و به کمک مامورهای خفیه ای که هنوز مانده اند ، مردم را بشورانند و به دست خود ، مردم شهرکلک ما را بکنند .

 مثلا می خواسته اند دو دوز بازی کنند .

 سید گفت :

 -خوب ! خوب ! دیگر چه ؟

 تراب گفت :

 -باقی خبرها از این قرار است که در این مهلت ، اردوی حکومت خودش را به سرحد برساند و با دولت همسایه قرار امضا کند و در مقابل یک چیزی که لابد می دهد ، ازشان توپ و توپچی بگیرد برای سرکوبی ما ...

 این جای بحث بودند که در باز شد و حسن آقا ، پسر بزرگ حاجی ممرضا ، گرد گرفته و از سفر رسیده ، وارد شد . الله اللهی گفت و آمد جلو . شانه ی تراب ترکش دوز را بوسید و نشست . تراب در مرگ پدر به او سر سلامتی داد و ازما وقع پرسید . حسن آقا آن چه را که در ده پیش آمده بود ، و کمک هایی را که دو میرزای ما به او کرده بودند ، و خبر شهر که چه به موقع به ده رسیده بود ، و بگیر و ببند پیشکار کلانتر و قراول ها و تقسیم زمین ، همه را به اختصار گزارش داد و بعد برخاست که :

 - اگر اجازه بدهید مرخص بشوم .

 تراب او را پهلوی دست خودش نشاند و گفت :

 - بله ، حکومت برای ما این جوری تله گذاشته . حالا ما باید این تله را بدل کنیم به پناهگاه . در مجلس عالی قاپو صحبت از تربیع نحسین سه روزه بوده و پیش مرگ کردن ما . اما تا اردوی حکومت به سرحد برسد و مراسم تقدیم هدیه و تحف تمام بشود و مذاکرات با دولت همسایه سربگیرد ، دست کم یک ماه وقت لازم است ، اگر ما بتوانیم در این مدت هر روز یک توپ بریزیم و هرچه بیشتر تفنگ تهیه کنیم ، بازی را برده ایم . در همین مهلت اگر بشود باید شورش را به ولایات کشاند و آبادی های سر راه اردوی حکومت را از آذوقه خالی نگه داشت . در این صورت اگر حکومت با هزار تا توپ قلعه کوب هم برگردد ، دیگر حریف ما نیست .

 و بعد رو کرد به حسن آقا و از او در باب جزییات زندگی میرزابنویس ها پرسید . حسن آقا آن چه را که می دانست ، تعریف کرد . بعد تراب ترکش دوز گفت :

 - عجب ! پس می شود امیدوار بود که ما را دست تنها نگذارند . این دیگر با تو . بعد ، نان و گوشت شهر را هم گذاشته ام به عهده ی خودت . باید دنبال کار مرحوم حاجی را بگیری . گفته ام دویست فدایی مسلح در اختیارت بگذارند هرجوری که صلاح می دانی آزوقه ی اهالی را برسان . می گویی عوارض را از دم دروازه ها بردارند و قیمت ها را ارزان می کنی . آزوقه را هم تا می توانی از دهات سرراه اردو می خری . به دوبرابر و سه برابر . دست کم آزوقه ی سه ماه شهر ، باید توی انبارها حاضر باشد . حالا پاشو برو دنبال این دو تا میرزای دوستت .

 حسن آقا رفت و حضار مجلس دوباره پرداختند به بحثی که در پیش داشتند . سید گفت :

 - هیچ فکر کرده اید کاری بکنیم ، شاید این قرار صلح سرنگیرد ؟

 تراب ترکش دوز گفت :

 - من منتظر اشاره ی جلاد دربارم که به اردو رفته . می شود یک دسته از حرمسرا را وقتی لازم شد با سلام و صلوات فرستاد به بدرقه ی اردو یا پیشبازش . فردا هم سید را با هفت نفر ایلچی می فرستیم به طرف سرحد . معامله با دولت همسایه را ما هم می توانیم بکنیم . بگذار اول خیابان مان از این ارگ راحت بشود . سید ، باید حالی شان کنی که این توپ و توپچی اسما برای سرکوبی ما است و رسما برای مقابله با خوشان ...

 جان دلم که شما باشید ، حضار مجلس در این جای بحث بودند که صدای هن و هون خانلرخان مقرب دیوان و ترق و توروق عصای میزان الشریعه از توی پلکان بلند شد ؛ و بعد در حجره باز شد و میزان الشریعه از پیش و خانلرخان از دنبال ،وارد حجره باز شد و میزان الشریعه از پیش و خانلرخان از دنبال ، وارد حجره شدند . پس از آن ها قلندر راهنما آمد تو و کیسه ی پول و کاغذ لوله شده ی تعهدنامه را گذاشت جلوی تراب ترکش دوز و رفت .حضار مجلس که جلوی پای تازه واردها بلند شده بودند ، سری به آن ها جنباندند و آن دو را صدر مجلس ، روی پوست تخت ها نشاندند . میزان الشریعه ، بغ کرده و تسبیح گردان ، از همان دم که وارد شد به جای این که سلام کند یا جواب سلامی را بدهد یا تعارفی بکند ، مدام چیزی زیر لب زمزمه می کرد و تسبیح می گرداند . وقتی همه نشستند و مجلس ساکت شد ، تراب ترکش دوز از خانلرخان پرسید :

 - حضرت آقا چه زمزمه می کنند ؟

 مولانا گفت :

 -لابد «و ان یکاد...» می خوانند .

 سید گفت :

 -نه . باید «هذه جهنم التی کنتم به توعدون » باشد .

 به این شوخی همه خندیدند و غبار کدورت که از مجلس برخاست ، همه راحت تر نشستند و تراب ترکش دوز به حرف آمد که :

 -از دیدار آقایان بسیار خوشحال ، امیدوارم اهل حق ایجاد زحمتی برای آقایان نکرده باشند .

 خانلرخان گفت :

 - گمان نمی کنم صلاح اهل حق در چنین مزاحمت هایی باشد . و به ارتجال یک شعر مناسب خواند . تراب ترکش دوز دنبال کرد که :

 - با این امان نامه ای که دست آقایان است ، اگر آزارشان هم به اهل حق برسد باز درامانند . ولی آقایان بهتر می دانند که وقتی مردم بر سرکاری به هیجان آمدند به زحمت می شود جلوشان را گرفت . حضور آقایان به صحت و سلامت در میان ما ، هم به صلاح حکومت است که لابد به علتی شما را همراه نبرده ، و هم به صلاح ما است که ثابت کنیم وحشی های خون خوار نیستیم . آقایان حالا که مانده اید مجبور به همکار با ما هستید .

 بعد سید پرسید:

 - حالا بفرمایید ببینم علت این اظهار التفات آقایان چه بوده ؟

 خانلرخان که از بس سنگین بود به سختی می توانست تکان بخورد ، به زحمت پای راستش را از زیر تن بیرون کشید و پای چپ را به جایش گذاشت و بعد گفت :

 -در مدت غیبت قبله ی عالم ، طبق فرمان همایونی حضرت امام جمعه و این بنده ی ضعیف ، عهده دار کفالت امور ارگ و اندرون همایونی شده ایم ، اما از آن جا که در این ایام وانفسا از این دو تن ضعیف تعهد چنین امر خطیری برآمده نیست ، این است که به استعداد آمده ایم . و یک بار دیگر به ارتجال شعری خواند و طومار فرمان را از توی آستین قبای خود درآورد و باز کرد و گذاشت جلوی روی تراب ترکش دوز .

 مولانا گفت :

 -شما بهتر از ما می دانید که تا حالا هیچ دستی به سمت ارگ دراز نشده . اما چرا آقایان با اردو نرفتند ؟

 میزان الشریعه که تا به حال ساکت مانده بود و تسبیح می انداختند ، با چهره ای برافروخته گفت :

 


تعداد بازدید از این مطلب: 241
موضوعات مرتبط: , , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود